کد مطلب:275234 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:256

قصه سید محمد جبل عاملی
سید محمد جبل عاملی با قافله ای به مشهد - رفته در آنجا از تنگدستی نتوانسته بود نانی تهیه كرده با قافله از مشهد برگردد بدین جهت قافله رفت و او در مشهد بماند بعد فكر كرد كه دیگر قافله ای نیست و حتما باید خود را به آنها رساند چون زمستان در پیش بود و ترس هلاكت. با شكم گرسنه بیرون رفت و با خود گفت اگر هلاك شدم كه راحت می شوم و الا خود را به قافله خواهم رساند از دروازه بیرون شد و تا غروب راه رفت ولی به جایی نرسید چون او راه را گم كرده بود.



[ صفحه 92]



به بیابانی بی پایان رسید كه در آن غیر از حنظل [1] چیز دیگری یافت نمی شد از شدت گرسنگی نزدیك به پانصد حنظل می شكند تا شاید یكی از آنها هندوانه واقعی باشد ولی متاسفانه هیچ كدام هندوانه از كار در نمی آیند. او كه ناامیدی سراسر وجودش را فرا گرفته بود، تن به مرگ داده گریه كنان تا هوا روشن بود به جستجوی آب پرداخت ناگاه مكان بلندی نظر او را به خود جلب كرد به آنجا رفت در آنجا چشمه آبی را دید با تعجب از خود می پرسد در بلندی و - چشمه آب؟ - بعد شكر خداوند به جا آورده با



[ صفحه 93]



خود می گوید آبی بیاشامم و وضو گرفته نماز بخوانم كه اگر مردم نماز را خوانده باشم. بعد از نماز عشا هوا تاریك شد و تمام صحرا پر از جانوران و درندگان مختلف گردید و از هر گوشه صدایی بگوش می رسید او چون خود را به مرگ نزدیك می دید خوابید و با خود گفت هر چه باداباد. وقتی از خواب بیدار شد دیدمان همه جا را - روشن كرده و دیگر از جانوران اثری نبود. در این حال سواری را می بیند كه به طرف او روان است با خود گفت شاید كه دزد باشد و مرا خواهد كشت - ولی در واقع چنین نبود او حجت خدا بود كه در این دل شب به سراغ او می آمد - پس از رسیدن سلام كرد او می گوید جواب سلام را دادم و مطمئن شدم كه با



[ صفحه 94]



من قصد سویی ندارد. فرمود: چه می كنی با حالت - ضعف اشاره به حالت خود كردم فرمود در كنار تو سه خربزه هست چرا نمی خوری من چون جستجو كرده بودم و از هندوانه به صورت حنظل مایوس بودم چه رسد خربزه، گفتم: مرا مسخره نكن بگذار به حال خود باشم فرمود به عقب نگاه كن نگاه كردم بوته ای را - دیدم كه سه عدد خربزه بزرگ دارد فرمود: با یكی از آنها گرسنگی خود را برطرف كن نصف دیگر هم صبح بخور و نصف دیگرش را با آخرین خربزه بردار و از این راه مستقیم روانه شو نزدیك ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه دیگر را حتما صرف نمی كنی كه بكارت می خورد نزدیك غروب به سیاه خیمه ای می رسی كه آنها ترا به قافله خواهند رساند این كلمات را بگفت



[ صفحه 95]



و از نظر من غائب شد. بعدا این شخص یكا یك دستورات را انجام داد تا به خیمه رسید آنها اول خیال كردند كه جاسوس است ولی وقتی قضیه را گفت و آنها خربزه را دیدند كه فهمیدند سرگذشت این مرد خارق العاده است. پس او را اكرام فراوان نموده و به قافله اش رساندند.


[1] اين گياه معروف به هندوانه ابوجهل است و شبيه به هندوانه مي باشد.